بادآورده

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


در واپسين ساعات اداري يك روز شنبه، در دفتر كارم نشسته و درحال تنظيم گزارش پرونده‌ي سرقتي بزرگ بودم كه توسط يكي از مأمورين، از حضور ارباب رجعي باخبر شدم. مردي خوش‌پوش و حدود 35-30ساله، با سيمايي مضطرب

 

 

، درحالي‌كه شكوائيه‌اي به دست داشت، داخل شد. خواهش كردم بنشند. نشست و برگه را به دستم داد.
نوشته بود: «بهرام كي‌مرام نام دارم و به تجارت قطعات ماشين‌آلات مشغول هستم. قرار بود امروز با پرواز ساعت چهار بعدازظهر ايران‌اير، به دوبي سفر كنم. به همين‌انگيزه، مبلغ هنگفتي را به دلار و يورو تبديل كردم و درحالي‌كه بست‌هزار يورو به اضافه‌ي بيست‌وهشت هزار دلار در كيفم ارز داشتم، جهت برداشتن مدارك و صدور آخرين دستورات، به شركت واردات و صادرات خودم رفتم. كيف سامسونت را لحظه‌اي روي صندلي گذاشتم و به دستشويي رفتم. بعد از حدود سه الي چهار دقيقه برگشتم و به جمع‌آوري مدارك مشغول شدم، اما وقتي در كيف را بازكردم، ديدم تمام ارزها مفود شده، با ناراحتي به راهرو دويدم، ولي هيچ‌كس در راهرو نبود. دو كارمند خانم و دو بازارياب در طبقه‌ي پائين در اتاق‌شان بودند. از آنها سراغ گرفتم، اظهار بي‌اطلاعي كردند. اينك جهت دستگري سارق پولم، به شما متوسل شده‌ام.»
در ذيل شكوائيه، دستور رئيس مجتمع قضايي با اين مضمون درج شده بود: «نظر به حساسيت موضوع و رقم قابل توجه اعلامي، عيناً به اداره‌ي آگاهي ارسال شود تا نسبت به تحقيقات و كشف جرم و دستگيري مجرم يا مجرمين، اقدام، نتيجه در اسرع وقت به نظر برسد.» از او پرسيدم: «به كسي هم مظنون هستيد؟» پاسخ داد: «نه وا... هرچه فكر مي‌كنم عقلم به جايي قد نمي‌دهد.» پرسيدم: «از بانك تا شركت، جايي نرفتيد؟» پاسخ داد: «نه، حتي لحظه‌اي هم كيف را از خودم جدا نكردم.» پرسيدم: «چند نفر پرسنل داريد؟» پاسخ داد: «چهار نفر كارمند و يك نفر آبدارچي و دربان.» پرسيدم: «زمان سرقت، پرسنل شما كجا بودند؟» پاسخ داد: «چهار نفر كارمند در اتاق‌شان نشسته و درحال صرف چاي بودند، و آبدارچي هم لابد در طبقه‌ي همكف در آبدارخانه بوده و حتي از او سراغ گرفتم. جواب داد، نه كسي وارد شده و نه كسي خارج شده.» از كي‌مرام پرسيدم: «وقتي وارد شديد، دربان كجا بود؟» پاسخ داد: «وقتي داخل شدم، او را نديدم و بعداً فهميدم كه در آبدارخانه بوده.» پرسيدم: «وقتي جريان را به او گفتيد چه عكس‌العملي از خود نشان داد؟» كي‌مرام گفت: «خيلي عادي، اظهار بي‌اطلاعي كرد.» از كي‌مرام درخصوص ساعات كاري شركت پرسيدم و او گفت كه كارمندانش تا ساعت سه بعدازظهر، در محلّ كارشان حضور خواهند داشت.
به سرعت، همراه با مالباخته به محلّ وقوع سرقت عازم شدم. با راهنمايي كي‌مرام، داخل شدم. عاقله‌مردي كه بعداً فهميدم همان كريم‌آقاست، از جايش پريد و بلند سلام گفت. غيرممكن بود كسي بدون اطلاع كريم‌آقا داخل يا خارج شود. از كريم‌آقا پرسيدم: «امروز صبح، چه ساعتي آمدي؟» پاسخ داد: «30/7صبح با كليد خودم در ورودي را بازكردم و داخل شدم و سماور را روشن كردم. ساعت حدود 30/8، ابتدا آقاي مجابي و چند دقيقه بعد هم خانم‌ها آمدند.» از كريم‌آقا پرسيدم: «آقاي مرادي چه وقت آمد؟» پاسخ داد: «من آمدنش را نديدم، چون داخل آبدارخانه بودم، ولي وقتي داخل اتاق آنها چاي بردم، ديدم كه دارد باراني‌اش را درمي‌آورد.» رفتيم بالا و كي‌مرام، كارمندانش را معرفي كرد. از مرادي پرسيدم: «دليل تأخير شما چه بود؟» پاسخ داد: «يك از اقوام نزديك‌مان را در خيابان ديدم كه همسرش را داشت از درمانگاه خارج مي‌كرد. دلم سوخت و تعارف‌شان كردم كه بنشينند داخل ماشين تا آنها را برسانم.» پرسيدم: «شما هميشه اينطور دست و دلباز هستيد؟» مرداي با ناراحتي پاسخ داد: «اولاً امروز كار زيادي نداشتيم، درثاني خودم هم درهمان حوالي با يك مشتري كار داشتم.» پرسيدم: «و او را ديديد؟» مرادي من‌من‌كنان گفت: «وا... راستش... نه، چون مغازه‌اش بسته بود.» گفتم: «اسم و آدرس قوم و خويش و مشتري را كه با او كار داشتي برايم بنويس.» مرادي، با دلخوري به كي‌مرام نگاه رد. كي‌مرام مرا به كناري كشيد و گفت: «جناب سرگرد، من از چشمانم بيشتر به مرادي اعتماد دارم. بارها چك سفيد دادم دستش و او هرگز خيانتي به من نكرده، هربار كه به دوبي يا كويت مي‌روم، شركت روي كلك مرادي مي‌چرخد.» طوري‌كه كسي نشنود به كي‌مرام گفتم: «خواهشمندم اگر مي‌خواهيد به نتيجه برسيم، كمي خوددار باشيد.» سپس برگشتم طرف مجابي و از او خواستم كه بيايد بالا به اتاق كي‌مرام. آنجا از او پرسيدم: «در غياب آقاي كي‌مرام، آيا مرادي بيرون هم رفت؟» گفت: «چرا... بعد از رفتن آقاي رئيس، يعني بيست دقيقه بعد، تلفن همراه مرادي زنگ زد. او چند كلمه‌اي حرف زد و از اتاق خارج شد.» كريم‌آقا را مخاطب قرار دادم و پرسيدم: «شما هم ديديد؟» كريم‌آقا، اظهار بي‌اطلاعي كرد.
مرادي، در زد و داخل شد و كاغذي را كه رويش اسم و آدرس دو نفر نوشته شده بود را به من داد. پرسيدم: «راستي آقاي مرادي، چه كسي به شما زنگ زد؟» جواب داد: «همان قوم و خويش ما بود كه زنگ زد و پرسيد آيا يكي از داروهاي گرانقيمت همسرش داخل ماشين من نيفتاده؟ رفتم پائين داخل ماشين را نگاه كردم و به او زنگ زدم و گفتم كه جوابش منفي است.»
مرادي، حسابي دست و پايش را گم كرده بود. فرضيه‌ام اين بود. مرادي مي‌دانسته كي‌مرام امروز ارز زيادي با خود به شركت مي‌آورد. حتماً جايي منتظر مانده يا رئيسش را تعقيب كرده، بعد از او وارد شركت شده و شايد با اطلاع از عادت كي‌مرام كه معمولاً وقتي از بيرون به داخل مي‌آيد، دستهايش را مي‌شويد، ظرف يكي‌دودقيقه، بي‌سروصدا، داخل شده و ارزها را برداشته. فضيه‌ام چند اشكال داشت. ازجملة اينكه، مرادي از كجا مي‌دانسته كريم‌آقا اتفاقاً در آبدارخانه است و كس ديگري در راه‌پله‌ها حضور ندارد. درهمين افكار بودم كه يكباره چشمم به كيف سامسونتي افتاد كه با در باز روي ميز قرار داشت. پرسيدم: «اين همان كيف است؟» كي‌مرام تصديق كرد. درحالي‌كه نگاهم به لكه‌ي سفيد روي دكمه‌ي فشاري كيف بود به طرفش رفتم. روي لكه دست كشيدم. رنگ تازه بود. از كي‌مرام پرسيدم: «اين لكه از قبل روي كيف بود.» كي‌مرام گفت: «اين ديگه از كجا آمده؟» به دست‌هاي مرادي، كريم‌آقا و مجابي نگاه كردم، دست هر سه پاك بود. پرسيدم: «شما داخل ساختمان، استادكار نقاش يا رنگ‌كاري داريد؟» كي‌مرام جواب منفي داد. مجابي گفت: «اما روي پشت‌بام ساختمان بغلي، يك نفر ديروز داشت نرده‌ها را رنگ مي‌زد.» راه‌پله به خرپشته مي‌رفت. بالا رفتم و درنهايت تعجب ديدم در خرپشته باز است. قبل از اينكه چيزي بپرسم، كي‌مرام با عصبانيت پرسيد: «اين در را كي بازگذاشته؟» هرسه مرد، اظهار بي‌اطلاعي كردند. رفتم بالاي پشت‌بام. مجابي درست مي‌گفت. نرده‌هاي اطراف پشت‌بام مجاور تميز و تازه رنگ خورده بود. بلافاصله به سراغ مالك آپارتمان مجاور رفتم و درنهايت حيرت، نشيدم كه كارگرش عباس، صبح امروز درحال كار روي پشت‌بام بوده، ولي نزديك ظهر، باعجله رفته.»
پيدا كردن آدرس منزل عباس، در محله‌ي خزانه، تا غروب وقتم را گرفت. درحال زنگ زدن بودم كه موتوري به كوچه پيچيد، ولي به محض ديدن خودروي آگاهي، به سرعت سروته كرد و گريخت. باعجله به دنبالش راندم و او را دستگير كردم.
«امروز صبح، به طور اتفاقي آمدم روي پشت‌بام شركت. از پاسيو نگاه كردم. آقاي شيك‌پوشي داشت با تلفن حرف مي‌زد. به سختي شنديم كه گفت: «مي‌روم صرافي دلار و يورو مي‌خرم و برمي‌گردم شركت و...» از بالا نگاه كردم و رفتن او را ديدم. تا برگردد، در خرپشته را بازكردم و منتظر ماندم. ساعتي بعد، از همان بالا ديدم كه آمد. از پاسيو نگاه كردم. كيف را گذاشت روي صندلي، كتش را درآورد و رفت طرف يك در و آن را بازكرد. از بالا ديدم كه آنجا سرويس دستشويي است. به سرعت از پله‌ها آمدم پائين. مي‌دانستم چند دقيقه بيشتر وقت ندارم. چون نمي‌خواستم كيف را روي پشت‌بام جا بگذارم و ازطرفي با كيف هم نمي‌توانستم ازجلوي صاحب‌كارم بگذرم، شانسي امتحان كردم و در كيف باز شد. از ديدن ارزها شوكه شدم. همه را برداشتم و به سرعت خارج شدم.» وقتي عباس داشت دنباله‌ي ماجرا را مي‌گفت، به انسان محترمي به نام مرادي فكر مي‌كردم و اينكه چطور كم‌مانده بود با آبروي يك مسلمان بازي كنم.




موضوعات مطالب